زکریازکریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک:زکریا

خواب عصرگاهی

سپهر کوچولوی دوست داشتنی و عزیز یک بعدازظهر زیبای پاییزی مهمون خونه ی ما بود ولی مگه زکریا گذاشت بخوابه؟! اینقدر روی سرش اومد و رفت و سروصدا کرد و ... که بیدارش کرد ببینیددددددددددددددد ...
30 مهر 1391

ساعات و لحظات جدایی

از اول مهر مرخصی بدون حقوقم تموم شد و برگشتم اداره هر لحظه ی دوری از زکریا برام یک عمره خدارو شکر مادربزرگ مهربان و دلسوزی داره که از من هم بیشتر بهش رسیدگی میکنه وسط روز یکساعت پاس شیر میرم خونه پیشش کلی ذوق میکنه و بجای اینکه وقتی منو میبینه بیاد به طرفم دور حال راه میره و اینجوری خوشحالیشو نشون میده وقتی صدای پاهامو از توی راهرو میشنوه یکسر صدا میزنه آدا    آدا و قلبم میاد توی دهنم تا در رو باز می کنم و بغلش میکنم این رو خوب میدونم که در حقش ظالمم نیست خیلی کم گناه می کنم این هم به گناهانم اضافه کردم وقتی پاس شیرم تموم میشه و میخوام برگردم باید مادربزرگش حواسش رو پرت کنه  خداروشکر گ...
26 مهر 1391

اولین سفر تابستانی سه نفره

یادش بخیر خاطره هر سفری رو عکسها و فیلم های اون سفر همیشه زنده نگه میدارن مازندران- نور-نوشهر-تابستان91 و آقا زکریای ما که دیگه میتونه کامل راه بره و دیگه از کفش پوشیدن هم بدش نمیاد بلکه خودش میره کفشاشو میاره و به پاهاش اشاره می کنه و میگه آدا  آآآ  یعنی بپوش پام. الهی مادر لباس احرام خونه ی خدا رو تنت ببینم مهندس کوچولو در حال بررسی فنی بالگرد(فارسی را پاس بداریممممم) الحق والانصاف که چه طبیعت باصفایی داره شمال کشور   ...
4 مهر 1391

الو... الو... بابا

سلام خاله الهام عزیز ببخشید اگه دیر شد. کابل موبایلمو داخل محفظه پرینتر پیدا کردم!!!!!!!!!!!!!!!!! تا بالاخره موفق شدم عکس هارو بریزم روی کامپیوتر که البته این هم کاشف به عمل اومد زکریا انجام داده! قربون اون خنده از ته دلت بشم عزیزدل مادر الهی همیشه از ته دل بخندی ...
4 مهر 1391
1